داستان
بلو نامه میفرستاد، نامههای ملتمسانه که قرار بود جای کوچکی را در قلب مادرمان نرم کند. نامهها زیاد، بیامان و وقتشناستر از صورتحسابها بودند. با قبضهای برق و گاز و تلفن و اخطاریهی پرداخت اجاره میسُریدند تو، همراه با پاکتنامههای درازِ شمارهی ده و قاطیِ پاکتنامههای کوچکِ پُری که کارمندهای شرکتهای کارتهای اعتباری میفرستند. ماهها، نامههای بلو از یک مرکز توانبخشی در شمال نیویورک میرسید که همهشان خطاب به مادرم بودند. بعد یکی از نامهها از بروکلین آمد که خطاب به برادرم پیتر نوشته شده بود. بلو، به خیالش داشت زبان میریخت اما مادرمان میدانست چی توی سرش است.