loading...
دنیای فیلم و سریال
فرهاد بازدید : 277 سه شنبه 18 شهریور 1393 نظرات (0)

 



 

 

داستان

فرهد فاتحی : کاری از کرد پاتوق

بلو نامه می‌فرستاد، نامه‌های ملتمسانه که قرار بود جای کوچکی را در قلب مادرمان نرم کند. نامه‌ها زیاد، بی‌امان و وقت‌شناس‌تر از صورت‌حساب‌ها بودند. با قبض‌های برق و گاز و تلفن و اخطاریه‌ی پرداخت اجاره می‌سُریدند تو، همراه با پاکت‌نامه‌های درازِ شماره‌ی ده و قاطیِ پاکت‌نامه‌های کوچکِ پُری که کارمندهای شرکت‌های کارت‌های اعتباری می‌فرستند. ماه‌ها، نامه‌های بلو از یک مرکز توان‌بخشی در شمال نیویورک می‌رسید که همه‌شان خطاب به مادرم بودند. بعد یکی از نامه‌ها از بروکلین آمد که خطاب به برادرم پیتر نوشته شده بود. بلو، به خیالش داشت زبان می‌ریخت اما مادرمان می‌دانست چی توی سرش است.

فرهاد بازدید : 238 سه شنبه 18 شهریور 1393 نظرات (0)

 

حفره مشترک

محمد غزالی/ سقف پوسیده، از مجموعه‌ی «یادداشت برداری»-۱۳۸۴

 

داستان

فرهاد فاتحی . کاری از کرد پاتوق

من یک خانه‌ی معمولی دارم با یک سوراخ توی سقف آن. از روی این مبلی که نشسته‌ام می‌توانم بیشتر آشپزخانه‌ی همسایه را ببینم. توستر سفید و کوچک‌شان صدا می‌کند و نان‌ها را پس می‌دهد. زن همسایه‌ی طبقه‌ی بالایی روسری‌اش را مرتب می‌کند و از روی سوراخ بالای سرم می‌پرد آن‌طرف که برشان دارد. قرار گذاشته‌ایم هربار سلام نکنیم. من هرروز چند‌بار از زیر این سوراخ رد می‌شوم و آن‌ها هم چندبار از رویش می‌پرند، می‌روند توی آشپزخانه و چیزی برمی‌دارند. زن یک کت‌وشلوار خاکستری ساده دارد، روسری‌اش پر از خال‌های مشکی است و دوخت لبه‌ی جیپ سمت چپش کمی باز شده است. بیشتر وقت‌ها که جست می‌زند آن‌ طرف، همین لباس تنش است. معمولا جفت‌پا می‌پرد. بعضی وقت‌ها در آن یک‌ثانیه‌ای که توی هوا است به این فکر می‌کنم که چرا یک تخته نمی‌گذارد روی سوراخ. در این یک‌ماه، تقریبا تمام کارهای معمولی‌اش را انجام می‌دهد. چیزی درست می‌کند و می‌خورد. راه می‌رود و به در و دیوار نگاه می‌کند. تا حالا هیچ‌وقت ندیده‌ام گریه کند. بعضی‌وقت‌ها که توی هواست انگار صحنه را آهسته می‌کند و همان بالا به اتفاق‌هایی که افتاده، فکر می‌کند.
کمی خرده‌ی گچ از سقف می‌ریزد پایین. شوهرش سرش را می‌آورد دمِ سوراخ. نشسته و نیم‌تنه‌اش را کمی جلو داده تا من را ببیند.

«سلام.»

فرهاد بازدید : 301 سه شنبه 18 شهریور 1393 نظرات (0)

داستان

فرهاد فاتحی
کاری از کرد پاتوق

اولین خاطره‌ام از عصبانیت بابا مربوط می‌شود به تصویری گنگ که از کودکی‌ام یادم مانده. یادم نیست چندسالم بود یا چه فصلی بود، فقط یادم است صبح بود و لابد جمعه که بابا بیرون نبود. نشسته بود روی مبل توی هال. آن‌طور که یادم مانده هال روشن نبود و فقط نور کم‌رمقی از پنجره‌ی قدی و از میان پرده‌های توری افتاده بود تو. من کنار بابا روی زمین نشسته بودم و هی می‌گفتم بابا، بابا. شاید گوشه‌ی لباسش را هم کشیده باشم، یادم نیست. احتمالا چندبار کم‌محلی کرده و من بیشتر گیر داده‌ام که آخرش مجبور شده سرم داد بکشد. الان می‌دانم که آن سال‌ها هم کارش بیشتر شده بود و هم داشت خانه‌ی جدیدمان را می‌ساخت. لابد آن روز بعد از سروکله‌زدن با نقاش‌ها یا به قول خودش «عمله‌بنا» که قالش گذاشته بودند، با اعصاب خرد آمده خانه و دیده بچه‌ی کوچکش هی گیر می‌دهد:«بابا، بابا، نقاشی‌ام را ببین.» (الان یادم آمد چه‌کارش داشتم، سرگرمی آن وقت‌هایم، به‌خصوص صبح‌هایی که مامان و بابا سر کار بودند و برادرم مدرسه، بعدِ خسته‌شدن از تنهایی سِگا بازی‌کردن، نقاشی بود. صحنه‌هایی از فوتبال‌هایی را می‌کشیدم که دیده بودم یا دوست داشتم ببینم اما چون تیم محبوبم همیشه می‌باخت، نمی‌دیدم.

فرهاد بازدید : 296 سه شنبه 18 شهریور 1393 نظرات (0)

داستان

کاری از کرد پاتوق

حتی جیش هم نداشت. نشسته بود سر کاسه و زل زده بود به انیس و با انگشت‏هایش بازی می‏‌کرد. توی هم گره‏‌شان می‌‏زد و چشمش به انیس بود، بعد دست از سر انگشت‏هایش برداشت و پرسید: «گربه‏‌ها چطوری می‏میرن؟»

انیس گفت: «مثل آدما، مریض می‏‌شن یا پیر می‌‏شن و می‏‌میرن.»

از همین بچگی‏‌اش معلوم بود که آدم صبح نیست. صبح‏‌ها هزارتا حیله سرهم می‏‌کرد تا بیشتر بخوابد و صبحانه نخورد. یک‏‌روز خواب بد دیده بود. یک‏‌روز دلش درد می‌‏کرد. یک‏‌روز که سرشیر صبحانه نبود، قهر می‌‏کرد. یک‏روز که کره‌ی شکلاتی نداشتند، دوباره برمی‏‌گشت توی رخت‌خوابش. امروز هم گربه‌‏ها بودند. شاید هم از مهمانی شب بو برده بود و داشت از سر صبح بدقلقی می‏‌کرد. انیس گفت: «اگه جیش نداری زود باش. الکی این‌جا نشین با انگشتات بازی کن.»
رادمهر گفت: «من صبحونه نمی‏‌خورما.» و دستِ کوچکش را زیر شیر آب شست. انیس گفت: «حق نداری بری توی حیاط، فردا هم خرگوشت رو پس می‏‌دم.»
«من این صبحونه‏‌ها رو دوس ندارم. شیر می‌‏خوام.»

«توی ‌هلیم شیر هم هست. بهونه‌ی الکی هم نگیر.»

فرهاد بازدید : 269 سه شنبه 18 شهریور 1393 نظرات (0)

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

فرهاد بازدید : 259 دوشنبه 17 شهریور 1393 نظرات (0)

من میروم ...

 
دارد هجوم این همه آوار خاطره

روی خیال سرد غزل ضجه می زند

دارد غروب سرخ شما سبز می شود

خورشید هم کنار همین بیت می دمد

 

من آخرین ترانه ی این بغض کهنه را

روی سکوت این شب ممتد کشیده ام

من بارها میان همین روزهای تلخ

از لحن حرف های شما زخم دیده ام

 

اینجا میان بُهت غم انگیز این اتاق

اشکی برای مرگ تو در ذهن خانه نیست

دیگر فضای بسته ی این شعر لعنتی

حتی اگر به خاطر تو ! عاشقانه نیست

 

دیگر برای این من  ِ با غم عجین شده

باور کنید راه فراری نمانده است

من می روم که با تو در این روزهای سرد

بر این دل تکیده ، قراری نمانده است

 

من می روم که شهر بداند نبودنت

از ذهن دفترم تپش شعر را ربود

سهم تو عشق بود و وفا بود از دلم

سهم من از حضور تو همّیشه درد بود .

فرهاد بازدید : 244 دوشنبه 17 شهریور 1393 نظرات (0)

بوی هوس

 
بوی یک حادثه از جنس هوس می آید                     

مردی از آنطرف فاجعه پس می آید

 

مردی از آنطرف سادگی ام با یک زن                         

زنی از شکل ریا ! تازه نفس می آید

 

به چه دل خوش شده ای ؟ باز به بازیچه شدن ؟        

 بو بکش ! از همه جا بوی هوس می آید

 

جز من ساده ی از هر دو جهان جا مانده               

مانده ام درد و خیانت به چه کس می آید ؟

 

باز تنها شده ام ـ باز چه سرگردانم                            

 تو که با او بروی ـ باز قفس می آید

فرهاد بازدید : 251 دوشنبه 17 شهریور 1393 نظرات (0)

عشق آسماني

يالطيف

من تو را با دل شكسته حين فرار از آدمك هاي سياه دل از خدا هديه گرفتم.

شروع هق هق هاي فراق وجود گرمت را درخور ياد تو دانستم.

در خانه اي مملو از آينه اما بدون نگاه عكس تو را گذاشتم.

تا چشمانم با نقش چهره ي تو رخ زيباي ماه را از ياد ببرد

گل هاي سرخ و زيباي دنيا را مي شكنم تا با وجود تو خاري نباشد.

از شوق تبسم نگار تو دنياي ناميدم را اميد مي دهم.

خلق خدايي اما خالق جسم دوباره ي من هستي.

آتشي در زمستان دلم هستي كه فصل بهار را برايم آشنا ساختي.

غريو خواستن تورا به گوش آسمون مي رسانم

تا عشقت آسماني در خاطر زميني ها به جا ماند.

فرهاد بازدید : 291 دوشنبه 17 شهریور 1393 نظرات (0)

زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با چهره های زیبا جلوي در ديد.
به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاري بيرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمي توانيم وارد شويم منتظر می مانیم.»
عصر وقتي شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را براي او تعريف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائيد داخل.»
زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمي شويم.»
زن با تعجب پرسيد: « چرا!؟» يکي از پيرمردها به ديگري اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پيرمرد ديگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقيت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنيد که کدام يک از ما وارد خانه شما شويم.»
زن پيش شوهرش برگشت و ماجرا را تعريف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنيم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولي همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقيت را دعوت نکنيم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را مي شنيد، پيشنهاد کرد:« بگذاريد عشق را دعوت کنيم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بيرون رفت و گفت:« کدام يک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقيت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسيد:« شما ديگر چرا مي آييد؟»
پيرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت يا موفقيت را دعوت مي کرديد، بقيه نمي آمدند ولي هرجا که عشق است ثروت و موفقيت هم هست! »

آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید

فرهاد بازدید : 245 دوشنبه 17 شهریور 1393 نظرات (0)

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.
مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.
زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.
مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.
زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.
مرد جوان: منو محکم بگیر.
زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.
مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.

روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.

تعداد صفحات : 131

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 2950
  • کل نظرات : 558
  • افراد آنلاین : 37
  • تعداد اعضا : 397
  • آی پی امروز : 538
  • آی پی دیروز : 159
  • بازدید امروز : 2,240
  • باردید دیروز : 474
  • گوگل امروز : 17
  • گوگل دیروز : 9
  • بازدید هفته : 5,563
  • بازدید ماه : 5,563
  • بازدید سال : 134,502
  • بازدید کلی : 3,969,965
  • کدهای اختصاصی
    پرتال تفریحی خبری کُردپاتوق . چت روم کردپاتوق . فیلم موزیک مستند
    جدیدترین ها